نفسای اخر زمستان
سلام عزیز مامان
زمستون داره نفسای آخرشو میزنه و نوروز در راهه
تو روز به روز بزرگتر وقویتر میشی
،عزیز مامان چه زود گذشت هروقت بیرون میرفتم دختربچه 8.9 ماهه میدیدم میگفتم کی دلسا من 9 ماهه میشه چه زود گذشت چه زود بزرگ شدی(مامانی آخه تو خیلی فسقلی بود).....
یادم میاد چقدر منتظر اولین لبخندت بودیم ،منتظر دمر شدنت،منتظر غلط زدنت ،منتظر سینه خیز رفتن و چهار دست وپا رفتنت بودیم،همه اینا گذشتن و ما هر روز شاکرتر از دیروزیم .........
فقط بخاطر وجود تو بودن تو ......
تو به ما من وبابا، مخصوصا من امید زندگی امید بودن دادی، میدونی چرا میگم مخصوصا من ؟
بخاطر اینکه بعداز رفتن دایی جونت دیگه امید به زندگی نداشتم همش نگران بودم همش دلهره داشتم از وقتی تو اومدی زندگی رنگ دیگه ای پیدا کرد زندگی قشنگ شد هر چند داغ برادر هنوز تو دلم هست و میمونه،
مامان جون ببخشید دیگه از این حرفای غمگین نمیزنم ناراحتت کنم
از ماه پیش شروع به خریدای عیدت کردیم وقتی بیرون میرفتیم دنبال لباس برا تو بودیم بالاخره خریدای شما تموم شد فقط مونده یه دستمال سر خوشگل یا کلاه فانتزی
بابای میگه هرچی میریم بیرون فقط برا این خانم خرید میکنیم راست میگه دیگه
چند روزه مامان با کمک بابای و دختری مشغول خونه تکونی وتمییز کاریم حسابی داریم به خونه برق میندازیم
اینم عکسی از دخترم که کمک مامانی میکنه
جیگرمنننننننننننننننننننننننننی عزیزم