روزای قبل و بعد زایمان
ازمیخوام موقعی بگم که لحظه شماری میکردیم ببینیمت از اینکه خیلی دختر خوبی بودی مامانتو اصلا اذیت نمیکردی
مامانی وقتی تو تو وجودم بودی بهترین دوران زندگیم بود بهترین لحظات زندگیم بود،واسه همینه که هر خانم بارداری میبینم میگم خوش به حالت که بارداری......
دخترم قراربود 9 مرداد قدم به این دنیا بزاری ولی خیلی عجول بودی حدود 50روز زودتر بدنیا اومدی یعنی 19 خرداد 92 اومدی و مارو خوشحال کردی هر چند خیلی زود اومدی ما نگرانت بودیم ولی اون سختیها گذشت شدی یه دسته گل قربونت بشم دختر نازم..
این عکس از6 روزگیته.شرمندت عکس از روز اولت نداریم
نازنینم نمیدونم خدا دوستمون دشت یا تو مارو دوست داشتی که خواستم براورده شد خیلی عجول بودم به دیدنت......
18 خرداد تغییراتی رخ داد که به دکتر مراجعه کردم بعد از سونو معاینه دیدیم مشکلی نیست وبه خونه با بابایی اومدیم شب هم بابا قراربود بره سرویس به بابا گفتم نرو مارو تنها نزار بابایی هم که خیالش راحت بود رفت........چون واقعا مشکلی نبود بابا خیالش راحت بود ولی یه حسی به من میگفت که فردا موقع ورود توست......
و فرداش راهی بیمارستان شدم خیلی سریع تو بدنیا اومدی منم کلی نگرانت بودم وقتی بهوش اومدم فقط گریه میکردم حالتو میپرسیدم بابای میگفت حالت خوبه ولی من تا وقتی ندیدمت همش نگرانت بودم.....
تا وقتی که دیدمت آروم شدم لحظه قشنگی بود اما ناراحت کننده اخه تو رو تخت خوابیده بودی سرم بهت وصل بود خیلی کوچولو بودی دلم کباب شد اشک تو چشمم جمع شد کلی باهات حرف زدم گرسنه بودی من شیر نداشتم به هزار دردسر شیر میدوختم برات میاوردم درد زایمان یادم رفته بود فکر وذکرم تو بودی فقط تو....
خداروشکر فقط 5 روز بستری بودی اونم بخاطر اینکه مطمین بشن خوب شیر میخوری یا نه که خدارو شکر خیلی شکمو بودی.....روزا یگذشتو خوب پیش میاومدی .خداروشکر دختر خوبی بودی حسابی شیر میخوردی پیش میاومدی تا الان که غذا خور شدی غذا هم خوب میخوریولی قطره آهنتو خیییییییییییییلی بد میخوریولی مامان همیشه درتلاشه که تو قطرهاتو بخوری ولی همیشه موفق نمیشه